برشی از کتاب "مهندس جهادی"| دانشگاه جنگ
با مسعود که برای بدرقهاش کنار اتوبوس آمده بود، خداحافظی کرد و سوار شد. ساکش را بالای سرش جا داد و روی صندلی کنار شیشه نشست. صدای تق تق خوردن انگشت کسی به شیشه توجهش را به بیرون جلب کرد. مسعود بود که اشاره میکرد، شیشه را باز کند.
- چیه؟ دلت برام تنگ شد؟
- تصمیمتو گرفتی؟ تو درست خیلی خوبهها. باور کن اینجا هم میتونی آدم مثمر ثمر و مفیدی باشی. بابا مملکت به دکتر، مهندس هم احتیاج داره!
- آره، ولی من آدم این کار نیستم. مطمئنم مسعود. فقط دعا کن آقا جون و مامانم هم راضی بشن. بدون رضایت اونها من دستم به هیچ کاری نمیره.
- باشه. پس برو. خدا به همرات. من دعا می کنم هر چی صلاحته پیش بیاد. اتوبوس حرکت کرد و مسیر تهران را در پیش گرفت.
مادر مشغول جارو و آبپاشی حیاط بود. دلش میخواست حالا که بعد از یکی - دو هفته پسر مهندسش از اراک بر میگردد، برایش سنگ تمام بگذارد. جارو در دستانش بود که زنگ حیاط به صدا در آمد. چادر آبی گلدارش را به شوق دیدن مسافرش به سر کشید و سریع خودش را به پشت در رساند، اما با دیدن حاج آقا پشت در شوق و ذوقش فروکش کرد و به آرامی سلام کرد.
حاج آقا که دلیل آن همه شوق را میدانست، خواست سر به سرش بگذارد.
- علیک سلام خانم. نگو که منتظر من نبودی؟!
- چرا حاجی منتظر شما که بودم، ولی خوب خودت میدونی که حجت قراره امروز...
هنوز حرفش تمام نشده بود که حجت که خودش را پشت در و کنار آقاجانش پنهان کرده بود، رو به رویش ایستاد و سلام کرد.
- سلام مامان.
- سلام به روی ماهت. و بعد همدیگر را در آغوش کشیدند.
انتهای پیام/